ایالت کاسپین

بیایید طرحی دهیم برای رونق آفتاب برای روشنی ماه روانی آب

ایالت کاسپین

بیایید طرحی دهیم برای رونق آفتاب برای روشنی ماه روانی آب

من و بابک و سگ!

اندر حکایات آورده اند روز و روزگاری خواجه کوروش بن تقی بن علی جان ملقب به باریک الدوله به همراه خواجه بزرگوار بابک بن تقی بن عباس ،مشهور به عریض الدوله ،بر مسیر طریق همی راه می پیمودندی .دو ماه به بهار ماندستی و لیک هوا بسیار خوب مینمودی .سنه 86.

آری اندر بادیه بیشه سر  آب بندانی بود بسیار نغز که از سبزی و طراوت آن بلبلان را حال خوش بودی و چنان آوازه خوانی می کردندی که هر کو صدا می شنید تاب و توان از کف برون رفتی و از خود بی خود شدی .پرندگانی داشت بسیار عجایب و غرایب که خاص آن را بود .در روایات آوردیم که همانا گل نیلوفر آبی که می گویند . ابتدا در این مکان رویش کردی و به اقصا نقاط جهان نیز برفتی .نبود از خزنده ای که بر پهنه خشکی آن نخزد  و چرنده ای که در سبزه هایش نچرد و پرنده ای که بر فراز آن نپرد و موجوداتی آبی بودی چون کپور و تیل خس و  تبزا.و این آب بندان را نام درزی بودی.خواجگان ما چنین صحنه هایی را بسیار خوش داشتند  و هرزگاهی قدم زنان بدین مکان آمدندی و لذت می بردندی و خود را از درون خالی می کردی .و در آن روز نیز خواجه عریض الدوله  با خواجه باریک الدوله تماس گرفتی و حال گفتی. و خواهش کردی که ای خواجه بیا و دم را غنیمت شماریم  وسر به دشت و صحرا سپاریم که مرا حال چون است.سخنش در خواجه قبول افتاد و قرار گذاشتی دم در .پاتابه اش به پا همی کرد و تن پوش و دراعه به تن در پوشید و سر به زیر به راه افتادی که  خواجه ما راصفاتی عظیم بودی  و همیشه خاکی بودی . چون خواجه عریض را مشاهدت کردی ،سلام نمودی و حالی و احوالی و راه خود به سوی آب بندان مذکور در پیش گرفتی.در راه آن دو بزرگوار و آن دو پیر روشن ضمیر از مشاهدات و مکاشفات علمی و فرهنگی و سیاسی هم گفتگو کردی و گاه بحث های سیاسی شان به زد و خورد هم می رسیدی .هر چند که اینها بهانه بودی و آن دو ذاتا ً از هم عقده داشتی و تا مناسبتی پیشامد کردی  حال هم می گرفتی و عقده  دل خالی می نمودی .

همچنان قدم زنان می رفتند تا که به آب بندان رسیدند. و آن را چهار ضلع بودی شمالی ،جنوبی ،غربی و شرقی. و هر ضلع را مسافت پانصد متر بودی و آن دو از ضلع غربی به سمت ضلع شمالی راه می پیمودند و از صحنه های زیبای طبیعت لذت می بردندی تا رسیدند به ابتدای ضلع شمالی که در گوشه آن دو درخت توت هم بودی.در انتهای آن ضلع شمالی آب بندانی دیگر اجاره بود. ساختمانی داشت کوچک و سپید رنگ که بر پای ساختمان دو عدد سگ بودی .یکی باز و دیگری بسته.خواجه ما عریض الدوله بصیرتی عظیم داشت و واردات الهی بر وی دائم بودی.ناگهان ایستاد و رو به خواجه ما کرد و گفت خواجه بیا و بی خیال شو ، برگردیم.خواجه باریک که داشتی تازه از زیباییها کیفور می شدی،بدین کار رضایت ندادی که گر جان ما برود  بدین کار ادامه خواهیم داد.و آن دو هیچ گاه از هم جدا نشدی . بدین سبب آن خواجه عریض رضایت دادی  هر چند که حس خوبی نداشتی. خواجه باریک چشمان ضعیفی داشت و آن لحظه که  خواجه او را بر حذز داشت،آن دو سگ را خوب رؤیت نکرده بود که وسط راه تازه به عمق فاجعه پی بردی و لیک دیگر راه برگشتی نداشتی  چون خود اصرار کرده بودی.

و سر بالا و سینه جلو راه رفتی نه از فرط شجاعت که از نهایت ترس راه نفس گرفته بودی .به نزدیکی آن دو سگ که رسیدی شروع کردند به پارس کردن.خواجگان ما ایستادند که شاید احترام و بزرگواریشان  سگان را از رو برد.ولی آن دو سگ از رو نرفته و هم چنان پارس می نمودی.

خواجه باریک پیشنهاد کرد که از کنار مرز آهسته ،آهسته رد شویم .،آنها کاری به کار مان ندارن.اما خواجه عریض  مخالفت نمودی و هر چه بیشتر اصرار نمودی که باز گردیم.و راه پس در پیش گرفتندو پیش خود خنده زدی که کار سگها ساختیم.

اطراف آب بندان زمین های کشاورزی بودی که در آن فصل خالی از بذر بودی و چوپانان ،گوسپندان به چرا می بردند.هردو غرق در بحر مکاشفت بودی که ناگهان صدای پارسی از دور به گوش رسید .دو سگ بزرگ  از زمین های مردم با سرعت و پارس کنان به سمت آنها می آمدند.فاصله شان زیاد نبودی .خواجه عریض رو به خواجه باریک  فریاد زدی که فرار کنیم ،فرار کنیم و خواجه ما از قبل فرار کرده بودی و آن قدر سریع  که چون برنامه های کودک خاک راست کردی . آن دو چنان می دویدند که در عمرشان سابقه نداشتی  که یک عمر به گوشه نشینی و عزلت گذراندی  و تا به حال دلیلی برای دویدن نداشتی و حال دست روزگار چنین برنامه ای پیش آوردی. آن دو بزرگوار از یک طرف  تا مرز سکته پیش رفتی و از طرف دیگر تا به یکدیگر نگاه می کردی و حال دیگری نظاره می کردی  از فرط خنده به قاه قاه می افتادی  که همان طور که گفته شد این دو از هم عقده بسیار داشتی .تمام ضلع شمالی را طی نمودی تا به ضلع غربی رسیدی.در آنجا بود که دو سگ به بالای مرز فرا آمدی و یکی به پشت سرشان رسیده بودی و دیگر سگ راه کناره شان در پیش گرفتی که به جلوشان در آیی  و دو نفری از دو طرف آنها را محاصره کنن.خواجه عریض گفت که نه این گونه نمی شود و این طور کاری از پیش نمی رود و دستی دستی دارند طعمه سگان می شوند .و خواجه باریک نیز دیگر از نفس افتاده  بودی و توان راه رفتن نداشتی .خواجه عریض گفت  بهتر است بایستیم که ترس برای ما بدتر از هر چیز است و اگر سگان بدانند ما نمی ترسیم حکما ً از دریدن ما منصرف می گردند . ایستادند و خواجه عریض کلوخی برگرفتی و به طرف سگ پرت نمودی.سگان ایستادند و دوباره نعره ای زد و باز سگان چند قدم به عقب رفتند . دوباره  به سمت شان کلوخی  پرت نموده و این دفعه  آنان پا به فرار گذاشتندی و خواجه عریض که تازه روش زیاد شده بود قصد تعقیبشان نمود که با پا در میانی خواجه باریک این قائله ختم به خیر شد و سگان جان سالم به در بردند و گویند در این ماجرا عظمت خواجه عریض هم بی تأپیر نبوده که خواجه عریض قد و هیکلی بزرگ داشتی . و باز در روایات آمدی که اگر خواجه باریک بر جای خویش می ایستاد سگان کاری با کار او نداشتی که از همان ابتدا قصد خواجه عریض راداشتی چه که او را شکاری مناسب تر می دیدند.و خواجگان ما از این حادثه جان سالم به در بردی و یاد گرفتی که دیگر از سگ جماعت نترسند و با آن فضاحت پا به فرار نگذارند!  

                                                                                                                           تمت!

گرسنه!

در حالی دارم این نوشتار رو می نویسم که از فرط گرسنگی نای حرکت دادن انگشتام رو ندارم.ساعت حدوداً سه بعد از ظهر هستش .ساعت یازده و نیم که رفته بودم بالا از نهار خبری نبود ، یه ساعتی منتظر موندم باز هم خبری نشد ، خسته و کوفته اومدم پایین یعنی طبقه همکف که  اتاق من و برادر کوچیکترمه.طبقه پایین همین یه اتاق رو داریم.با شکم خالی گرفتم خوابیدم چون چاره دیگه ای نداشتم.

ساعت دوونیم از فرط گرسنگی بیدار شدم.با خودم گفتم الان دیگه ناهار آماده شده . به زور تنم رو می کشیدم، دم راه پله مادرم که داشت توی باغچه جلوی خونمون با سبزی هاش ور می رفت منو صدا زد با خودم گفتم پس از سر زمین اومدن. گفت داری می ری دو تا تخم مرغ دم راهپله هست همونو بردار بگیر سرخش کن با گوجه سرخ کرده ، برنج هم همونجاست!فهمیدم وقتی خواب بودم نهارشون رو خوردن.

تخم مرغ رو گرفتم ،گرماش رو توی دستم احساس کردم معلوم بود که همین تازه از مرغ دراومده بود .خیلی هم کوچیک بود چون مرغش هم کوچیک بود. به زور خودم رو از راه پله ها بردم بالا اینهو یه ماشین زوار در رفته انگاری الانه که چرخی ،قالپاغی ، چیزی ازش در ره.

ماهی تابه رو از سر سفره که وسط آشپز خونه پهن بود گرفتم و گذاشتم رو اجاق ، گرم که شد دو تا تخم مرغ رو شکوندم اما وسط راه متوجه شدم خون دارن .نگو که مرغ بیچاره کرچ شده بود و این تخمها در آستانه شکل گیری بودن.با دیدن این صحنه حالم بهم خورد و بی خیال نهار شدم .با اعصابی خورد و دست از پا درازتر برگشتم اتاقم .مامانم که متوجه شده بود، بعد از نیم ساعت صدام زد که برو بالا نهار آمادست واسط بادمجون سرخ کردم.توی این فصل تابستون محصولات کشاورزی ما از قبیل گوجه و خیار و بادمجون فراوُنه و خلاصه شام و ناهاری نیست که ما بادمجون و گوجه نداشته باشیم و من دیدم نمی صرفه این همه راه رو برم بالا ! رفتم نشستم پشت کامپیوترم، بایستی روی پروژه کارشناسیم کار می کردم . اما وقتی شروع کردم به کار دیدم که هیچی به ذهنم نمیرسه ،کاملا ً هنگ کرده بودم .هر چی زور زدم دیدم که نه راه نداره! با خودم گفتم شاید از گوجه و بادمجون لذت نبرم اما حداقلش اینه که جونم رو نجات میده . خلاصه ....!!!!

 

مرغ مذکور

سلام!!!

 

سلام هر کی واسه خودش یه دنیایی داره و هرکی توی دنیای خودش یه زیبایی هایی داره .من اومدم تا زیبایی های دنیای خودم رو با شما قسمت کنم. پس به امید دنیایی هر چه زیباتر!!!

گلهای شقایق زرد

تقدیم به همه شما!