ایالت کاسپین

بیایید طرحی دهیم برای رونق آفتاب برای روشنی ماه روانی آب

ایالت کاسپین

بیایید طرحی دهیم برای رونق آفتاب برای روشنی ماه روانی آب

پیر در معیت اراذل!!

پیر ما سالها بود که در کسوت اهل دانش بودی و در مکتب خانه فردوسی مشهد و نوشیروانی بابل به تحصیل علوم عالیه مشغول بودی و مریدان بسیار در پی خویش روان داشتی و لکن هماره سر در لاک خویش فرو داشتی و کاری با کار کس نداشتی. 

 در روایات همی  آمده است که همانا پیر در سالهای آخر دل از مکتبخانه برکنده بود ی و در کار صنعت خود را مشغول نمودی. 

آورده اند روزی از روزها که پیر ما در حجره کاری خویش غرق در بحر مکاشفت بودی و به دریای علم و فن قوطه می خوردی و کم نمانده بود که غرقه شود. در همین حین ناگهان یادی از مکتب خانه نمودی و آن قرتی بازی ها که داشتی! پیش خود گفتی سری به مکتب خانه همی زنم و به محضر استاد خویش همی مشرف شوم و خبری از دوستان گیرم و از زیبایی ها ی دانشگاه همی دل خویش شاد نمایم. باری دل بی تاب او دگر تاب نیاورد و راه دانشگاه در پیش گرفت که دیگر درنگ را جایز نمی دانستی. 

پیر را در آن اواخر اینگونه توصیف نموده اندکه همانا تنپوش لی بر تن داشتی و گیوه ای صندل مانند بر پا و عینکی ستبر بر چشمان خویش نهادی و موهای خویش به هوا دادی تا در هیئت فشن همی در آید. لکن هر که او را از دور می دیدی میدانستی که همانا از ایادی مکتب خانه باشد. 

پیر مسیر دانشگاه را قدم زنان می پیمودی و اشعار ساسی مانکن بر لب همی زمزمه می نمودی که ناگهان با صحنه های عجایب و قرایب مواجه شدی.در خیابان تعداد زیادی از اهالی مکتب خانه جمع شده بودی و همی با صدای رسا شعار میدادی و آواز رهایی سر می دادی و پسرکان و دخترکان شالی سبز بر تن کردی و از این جنگولک بازی ها بسیار در می آوردی. پیر ما را وقت خوش گشت و جو همی او را بر گرفت و فارق از دنیا و ما فیها همی آهنگ رهایی سر  داد و هرز گاهی دست خویش را از حرص مشت نمودی و فریاد یههههههههههه می زدی تا همانا تریپ جومونگ آمده باشد که همانا پیر ارادت خاصی به جومونگ داشتی همانطور که ارادت خاصی به پسر شجاع داشتی !

در همین اثنا بودی که ناگهان از جبهه مقابل که همانا درویش مسلکان و تکاوران بودی خروشی بر خاست . پسرکان و دخترکان همی پا به فرار گذاشتی و آنها که به زیر دست و پا فرصت فرار از کف میدادی به دست تکاوران افتادی وچنان آوازی به او می آموختند خواندنی! 

پیر ما با خود گفت که همی بر جای خود بمانم و خود را نبازم بهتر باشد شاید از بزرگی ما همی شرم آورند و  اگر نه که بر لاغری ما رحم آورند لکن در کمال ناباوری دید که خیر این تو بمیری دگراز آن تو بمیری ها  نیست بالفور دانست که در این صحرای محشر نه شرمی یافت شود و نه رحمی! 

لکن مرام جمونگ همی از یاد بردی و مسلک یونگ فو در پیش گرفتی تا همی جان سالم از مهلکه به در برد.اما هر چه پس می رفتی انگار فایدت نداشتی و در این حین بود که درویشی از درویشان او را الطفات نمودی و با چوب دستی که ورا بتام!!!! می گفتی چنان ضربتی بر او وارد نمودی که پیر در جا نقش زمین شدی و دیگر نای راه رفتن نداشتی فلذا بر زمین نشستی و نفسی عمیق برکشیدی و او که با هزار امید و آرزو بدینجا آمدی و حال خود را در این وضع فلاکت بار می یافتی متفکرانه به دور دست ها خیره شدی تا تریپ عالیجناب بادوگوال آمده باشد.  

مریدان پیر روشن ضمیر همه بالاتفاق گویند که پیر همانا در آن لحظه به یاد یکی از خاطرات تلخ دوران خردسالی خویش افتادی که همانا روزی از روزهای گرم تابستان پسرعموهای خویش جمع نمودی با آنها اینگونه سخن گفتی: بر ما واجب است که نان آور خانه باشیم پس به آب بندان رویم و از برای قوت نیم روز یک چند ماهی برگیریم و دل اهل خانه از آن شاد نماییم . پیر راه آب بندان در پیش گرفتی و پسر عمویان به دنبال خویش داشتی . آنگاه که به سر آب بندان رسیدی با کمال ناباوری دریافتی که حتی دریغ از قطره ای آب . چنان خشک و بی آب و علف که تو گویی هیچ گاه آب بندانی در آنجا نبودی! بعد ها پیر در یافته بود که در آن سال بزرگان محل تصمیم گرفته بودند که عمق آب بندان بیشتر نمایند به همین رو آب آن را کشیده بودند. 

در آخر پیر ما راه خانه در پیش گرفتی و باز پیش خود گفتی که ما را همان به که در کلبه دانشجویی خویش برویم و ما را این قرتی بازی ها می نیاید . 

تمت! 

پیر در معیت اصحاب کهف


در کتب تاریخ و در باب سنه هشتادوهفت همانا تاریخ نگاران نقل و قولی نموده اند بدین قرار :

خواجه کوروش بن تقی ابن علی جان را سرایی بود در بیشه ای سرسبز که اطراف آن بیشه را کشتزارهای پهناور در بر گرفتی و تا چشم کار می کرد غیر از آن روستا ، آبادی دیگری هیچ پیدا نبودی . مردمان را از آن کشت زارها بسیار حاصل بودی و پیر ما نیز از برای رزق حلال و قوت لا یموت تکه زمینی داشتی و در آن به کار مشغول بودی .و نیز در بیشه سرنامه د ر وصف صفات آن چنین سروده اند:

یک گوشه ای از این کره خاکی ماست      کز  جنگل   سرسبز  بسی   سبزتر  است

آبش   عسل   است   و   آسمانش   آبی      وز هر چه بگویی ز جهان  باز  سر است

در فصل  بهار  چون  ببینیش  از  دور      گویی که به هر کوچه به طاووس پر است

از   برکت   بسیار   که   در   تابستان      دارد   همه   را  چشم بدان  در  نگر  است

و نیز اشاره هایی به پیر ما گشته که از آن دانشمندان و تاریخ نگاران یونانی همی استدلال نموده اند که باری خواجه ما در همان عصر می زیسته

مردان  بزرگی  اندر آن  زاده  شدند      گفتار  و  کلامشا ن تو  گویی شکر است

و خواجه ما نیز مردی بزرگ با خصائل نیک بودی و بسیار کلامی شیرین داشتی .

آورده اند ،صبح روزی آدینه پیر ما از خواب برخواستی و نظری به آسمان افکندی و در آسمان هنوز ستاره پیدا بودی.باد فرح بخشی دل را همی جلا می داد و جگر را حال و د رآن هوای مسرت بخش خمیازه ای برکشید و بعد از اندکی حرکات موزون و خوردن ناشتا که طبق عادت معهود عسل و خامه طبیعی بودی ،چکمه به پا کردی و کلاه حصیری بر سر نهادی و بیل بر دوش راه مزرعه د رپیش گرفتی .

چون به دشت برآمد سخت مشغول کار گشت و تا هنگامه ظهر سر همی بر نیاورد تا آنجا که ردای خویش از عرق خیس نمودی . با خود همی گفت بهتر آن است که اندکی از کار دم زنیم و خستگی از تن به د رکنیم ، چون قوت دوباره یافتیم باز در کار شویم.

د ر گوشه مزرعه درخت بیدی واقع بودی که سایه ای خنک داشتی و ا زکنار آن رودخانه ای می گذشتی که آب از سرچشمه های البرز می آوردی و بسیار گوارا بود و پیر دست و صورت خویش در آن شستی و به پای درخت بید دراز کشید ی و از فرط خستگی به خوابی عمیق فرو رفتی .

بعد از مدتی پیر از خواب برخواستی . چشمان خود مالید و خمیازه ای برکشید و رفت بر لب رود تا صورت خویش د رآب بشوید .

اما ناگهان با صحنه ا ی بس عجیب مواجه گشت :

در رودخانه مذکور که تا چندی پیش پر از آب بودی در این زمان حتی قطره ای آب هم در خود نداشتی . پیر با خود اندیشید که این حا ل چه باشد و مرا چه شده است .روی به درخت بید نمود اما دید که درخت گویی سالهاست خشکیده و هیچ سبزی از آن پیدا نیست و اثری از بلبلان نغمه خوان می نباشد .به مزرعه خود نظر انداخت اما گویی کویریست پر از شن .

به اطراف نگریست اما دیگر خبری از کشتزارهای پهناور نبودی و تا چشم کار می کرد ساختمان بودی و دیگر هیچ نبودی . هر چه فکر می کرد راه به جایی نمی برد و می گفت شاید هنوز درخواب بوده باشیم و خود را میشگول می گرفتی اما نه! مثل اینکه بیدار بودی .بعد از مدتی احساس ضعفی بر او چیره گشتی ، چاره ای ندید جز آنکه راه خانه در پیش گیرد و در راه هر چه می نگریست همه چیز به نظر غریب می آمد و در روستا دیگر نه از دار و در خت خبر بودی و نه ا زگنجشکانی که شب و روز صداشان گوش فلک کر نمایند و بلبلانی که نغمه سرایی کنند و چلچله هایی که بر فراز آسمان ویراژ دهند و کبوترانی که بر فراز بام ها بپرند و هر آنچه بود کلاغ بود و کلاغ بود وکلاغ ودیگر هیچ ....

و چون به سرای خویش بر آمد تعجبش فزونی یافت چرا که اثری از آن کلبه نبودی، کلبه ای که در میانه باغی سرسبز واقع بودی و در خود برکه ای داشتی پر از مرغابی و غاز و ...جای آن دید که بسیار ساختمان عظیم ساخته اند تو در تو و نه درختی بر پا بودی و نه برکه ای بر جا. پیر چون این صحنه ها بدید همی جامه درید و راه دشت و صحرا که دیگر بیابان شدی در پیش گرفتی و گوشه ای تنها خلوت گزیدی و زار زار گریستی و فریاد بر آورد ی و گریان با خدای خویش مناجات می کردی که ای خالق هستی بخش تو خود مرا دریاب ، پس از این دیگر چگونه بدین زندگی ادامه دهم . چگونه من که سالها با صدای خروس سحر خوان از خواب برخواستمی و بر ستاره های آسمان نظر انداختمی و نسیم دلنواز بیشه را تنفس می کردمی و ا زچشمه های البرز می نوشیدمی و شب و روز با پرندگان زیبا و حیوانات اهل سر می کردمی حال آیا سزاوار است که با صدای بوغ ماشین همی از خواب برخیزم و بر چراغ ساختمانها ی عظیم نظر افکنم و دود و دم را در ریه خود کشم و آب فاضلاب را بنوشم و شب و روز با کلاغان و نا اهلان سر کنم . باری تو خود جان من بگیر و من را از این مهنت و عذاب رهایی بخش که تو بخشاینده مهربانی !


و د رآن حال پیر نعره ا ی برآورد و جان به جان آفرین خویش بخشید

پیر ما و اختراع دستگاه پرس مگس!

حکایت کرده اند که روزی خواجه ما سر در گریبان خویش فرو بردی و سخت اندیشه می کردی . کس از مریدان درنمی یافت که خواجه آیا به چه می اندیشد و چه چیز او را اینگونه به خود مشغول داشتی . چه که اینها اسراری است مگو و کس را یارای دانستن آن نیست که آسمان بار امانت نتوانست کشید /باری قرعه کار به نام خواجه زدند

خواجه با خود چنین می گفت : سالهای زیادی است که ما به گوشه نشینی نشسته ایم و تا بدانجا رسیدیم که کمترها رسیدی و در این راه بسیار خرق عادت نموده ایم اما تا به حال اختراعی ننموده ایم. و نیز با خود می گفتی که آیا چه چیزیمان از آنانی که اختراع نمودی کمتر بودی .وچنین بود که عزم خود جزم نمودی تا که مراختراعی کند .

در کتب قدیم و نیز در احادیث و روایات خوانده بودی چونانکه ایده ای جدید خواهی دادن واجب است کو نگاه دقیقی به اطراف و اکناف داشتن تا بلکه مشکلات و شدائد را همی دیدن .

باری پیر ما به زاویه ای از خانقاه گوشه گرفت و در بحر مکاشفت غرق گشت چونانکه تو گویی داشتی دست و پا می زد و کم نمانده که همی غرق گردد و مریدان چون این حالت بدیدند حالشان دگرگون شدی و همگان جامه دریدی و بسیار گریه شد.

پیر هرز گاهی مثل کسی که کار سخت او را زائل کرده باشد کمر راست می کردی و نفسه می زدی . در این گیر و دار ، بسیار مگس بر بینی مبارک او همی می نشستی و هر چه او مگس ها را لت زدی باز افاقه نمی کردی و مگس تیز تر از این حرف ها بودی و پیر ما حریفشان نبودی و در خود بسیار حرص می خوردی .

ناگهان گویی واردی از عالم غیب بر او آمدی و فریاد زدی مگس کش ! مگس کش! ومریدان را عجب آمد که این چه ذکری است لیک چون پیر را بر این حالت دیدی آنها نیز زان پس ذکر نمودی که مگس کش! مگس کش!

بعد از ایامی چند و شب زنده داری های بسیار و تلاش و کوششی وصف ناشدنی باری پیر ما توانستی یک دستگاه مگس کش مجهز به پرس مگس همی بسازد و این دستگاه چنین کار می نمود.

محفظه ای داشت مکعبی شکل که هرجا مگس نشستی آن را به رویش انداختی و او را در محفظه محصور می کردی و در آن محفظه مذکور پرسی کار گذاشتی که با حرکت اهرمی ، مگس را همی پرسش می کردی و بسی آن را لت میزدی .

چنانچه نه تنها مگس را می کشتی که حرص خود را نیز از مگس خالی می کردی .و باز پیر ما چون از این مهم فارق آمدی و از آن بهره بردی و مگس ها کشتی زیر لب چنین گفتی : خوشمان آمد! خوشمان آمد!

پیر و بالشت!

پیر ما اندر سرای محقر خویش از دار دنیا هیچ نداشتی الا دو بالشت. بر این دو بالشت روکشی بودی سپید رنگ با گلهایی آبی و نارنجی و سبز  چون مرغزاری نزه!که در گذر هفته ها و ماهها و سالها ،گرد و خاک بر آن نشستی و به غایت چرک شدی  و نیز مادری داشت به غایت مهربان که هرزگاهی روکش بالشتها را التفات نمودی و از هر چه چرک وکثافت می زدودی .

یک بار که روکش ها شستی و خشک نمودی آن را به اندرونی و جلوی پای آن پیر روشن ضمیر انداختی که: بَی بَکِش شی بالشتای ِ رو!(بگیر بکش رو بالشتات!).و پیر ما با تعجب به روکش نگریستی که هر چند درایت بسیار داشتی اما فی الواقع بر روکش بالشت تجربه ای نداشتی .به دیگر بیان تا آن زمان یعنی سنه 87 که بیست و اندی سال از عمر پر بار او می گذشتی هیچ پاش نیافتاده بودی تا روکش بالشت همی برکشد.

پیر خواستی که اعراض آورد اما دید که چشم قره مادر را هیچ تاب نیاورد.بر کف اتاق نشستی و دو انگشت اشاره بر شقیقه چرخاندی و زیر لب دوگ،دوگ،دوگ......!!! که ایکیوسان را ارادتی خاص داشتی و مرام و مسلکش را می ستودی  و هرزگاهی یک حرکت از او می آمد.بعد از آنکه تقریبا تمام فسفر مغز را جز اندکی برای روز مبادا سوزانید باری چنین نمودی .

ابتدا روکش را ورانداز کردی و اما ورودی اش را نه در طول یافتی و نه در عرض ،باز به انگشتان تدبیر زیر و رو کردی  تا که شکافی دروسط روکش و به موازات طول یافتی اندکی آن را باز کردی و سپس بالشت را از طول در آن اصرار ورزیدی  لیکن عجب که در عرض کم آوردی ،دگر بار بالشت را از عرض همت آورد اما این بار در طول کسر آمد .دگر بار آن را مایل گذاشتی  اما در کار حساب طول و عرض از کف دادی چنانچه طول را گشاد آمد و عرض را چاک.

پیر ما چون از این کار درماند  آرنج به ران خوش تکیه دادی و انگشت اشاره به لب چسباندی ،فکورانه به سرزمین های دوردست نظر افکندی که حال چنانچه ایکیوسان نشد شاید انیشتین جواب دهد که نظریه نسبیت او گره از اسرار عجائب گشود حال این که سهل است.چاک روکش است سیاه چاله که نیست!

اما هر چه زور زدی فایدتی نداشتی .ناگهان گویی واردی از عالم بالا بر دل پیر آمد و زیر لب گفت :آیا به راستی عقل در همه جا کارگر افتد آیا در عرش الهی که بر آب است جایی نیست ،دریایی ،دریاچه ای ،حوضی که عقل را در آن جایگاهی نباشد.حکما ً چنین باشد و بی فکری و کله خری را نیز جایگاهی است .

باری پس از آنکه سر رشته افکار را با ته رشته به هم آورد!!! دانشمندوار ،ابرو کمان داد و لبخندکی زیرکانه به لب آورد چنانچه سپیدی دندان نیشش پیدا آمد و جرقه ای به همراه یک صدای خاص زد که تریپ پسر شجاع آمده باشد یا آن روباه مکار که همواره با هم جنگ داشتند و پیر ما آن برنامه را بسیار دوست می داشت و هنوزم که هنوزه اگر پاش بیافتد آن را از کف نمی دهد.

خلاصه یمین را بر بالشت چنگ زد و یسار را بر روکش و در یک چشم به هم زدن و با یک حرکت سریع چیکیچیجور آن را داخل نمودی و خود هیچ نفهمیدی که چی و کی و چی جور داخل شدی !

پیر ما چون از این مهم فارغ آمد بادی در قب قب انداختی و زیر لب چنین گفتی :

خوشمان آمد ! خوشمان آمد!

تمت!

من و بابک و سگ!

اندر حکایات آورده اند روز و روزگاری خواجه کوروش بن تقی بن علی جان ملقب به باریک الدوله به همراه خواجه بزرگوار بابک بن تقی بن عباس ،مشهور به عریض الدوله ،بر مسیر طریق همی راه می پیمودندی .دو ماه به بهار ماندستی و لیک هوا بسیار خوب مینمودی .سنه 86.

آری اندر بادیه بیشه سر  آب بندانی بود بسیار نغز که از سبزی و طراوت آن بلبلان را حال خوش بودی و چنان آوازه خوانی می کردندی که هر کو صدا می شنید تاب و توان از کف برون رفتی و از خود بی خود شدی .پرندگانی داشت بسیار عجایب و غرایب که خاص آن را بود .در روایات آوردیم که همانا گل نیلوفر آبی که می گویند . ابتدا در این مکان رویش کردی و به اقصا نقاط جهان نیز برفتی .نبود از خزنده ای که بر پهنه خشکی آن نخزد  و چرنده ای که در سبزه هایش نچرد و پرنده ای که بر فراز آن نپرد و موجوداتی آبی بودی چون کپور و تیل خس و  تبزا.و این آب بندان را نام درزی بودی.خواجگان ما چنین صحنه هایی را بسیار خوش داشتند  و هرزگاهی قدم زنان بدین مکان آمدندی و لذت می بردندی و خود را از درون خالی می کردی .و در آن روز نیز خواجه عریض الدوله  با خواجه باریک الدوله تماس گرفتی و حال گفتی. و خواهش کردی که ای خواجه بیا و دم را غنیمت شماریم  وسر به دشت و صحرا سپاریم که مرا حال چون است.سخنش در خواجه قبول افتاد و قرار گذاشتی دم در .پاتابه اش به پا همی کرد و تن پوش و دراعه به تن در پوشید و سر به زیر به راه افتادی که  خواجه ما راصفاتی عظیم بودی  و همیشه خاکی بودی . چون خواجه عریض را مشاهدت کردی ،سلام نمودی و حالی و احوالی و راه خود به سوی آب بندان مذکور در پیش گرفتی.در راه آن دو بزرگوار و آن دو پیر روشن ضمیر از مشاهدات و مکاشفات علمی و فرهنگی و سیاسی هم گفتگو کردی و گاه بحث های سیاسی شان به زد و خورد هم می رسیدی .هر چند که اینها بهانه بودی و آن دو ذاتا ً از هم عقده داشتی و تا مناسبتی پیشامد کردی  حال هم می گرفتی و عقده  دل خالی می نمودی .

همچنان قدم زنان می رفتند تا که به آب بندان رسیدند. و آن را چهار ضلع بودی شمالی ،جنوبی ،غربی و شرقی. و هر ضلع را مسافت پانصد متر بودی و آن دو از ضلع غربی به سمت ضلع شمالی راه می پیمودند و از صحنه های زیبای طبیعت لذت می بردندی تا رسیدند به ابتدای ضلع شمالی که در گوشه آن دو درخت توت هم بودی.در انتهای آن ضلع شمالی آب بندانی دیگر اجاره بود. ساختمانی داشت کوچک و سپید رنگ که بر پای ساختمان دو عدد سگ بودی .یکی باز و دیگری بسته.خواجه ما عریض الدوله بصیرتی عظیم داشت و واردات الهی بر وی دائم بودی.ناگهان ایستاد و رو به خواجه ما کرد و گفت خواجه بیا و بی خیال شو ، برگردیم.خواجه باریک که داشتی تازه از زیباییها کیفور می شدی،بدین کار رضایت ندادی که گر جان ما برود  بدین کار ادامه خواهیم داد.و آن دو هیچ گاه از هم جدا نشدی . بدین سبب آن خواجه عریض رضایت دادی  هر چند که حس خوبی نداشتی. خواجه باریک چشمان ضعیفی داشت و آن لحظه که  خواجه او را بر حذز داشت،آن دو سگ را خوب رؤیت نکرده بود که وسط راه تازه به عمق فاجعه پی بردی و لیک دیگر راه برگشتی نداشتی  چون خود اصرار کرده بودی.

و سر بالا و سینه جلو راه رفتی نه از فرط شجاعت که از نهایت ترس راه نفس گرفته بودی .به نزدیکی آن دو سگ که رسیدی شروع کردند به پارس کردن.خواجگان ما ایستادند که شاید احترام و بزرگواریشان  سگان را از رو برد.ولی آن دو سگ از رو نرفته و هم چنان پارس می نمودی.

خواجه باریک پیشنهاد کرد که از کنار مرز آهسته ،آهسته رد شویم .،آنها کاری به کار مان ندارن.اما خواجه عریض  مخالفت نمودی و هر چه بیشتر اصرار نمودی که باز گردیم.و راه پس در پیش گرفتندو پیش خود خنده زدی که کار سگها ساختیم.

اطراف آب بندان زمین های کشاورزی بودی که در آن فصل خالی از بذر بودی و چوپانان ،گوسپندان به چرا می بردند.هردو غرق در بحر مکاشفت بودی که ناگهان صدای پارسی از دور به گوش رسید .دو سگ بزرگ  از زمین های مردم با سرعت و پارس کنان به سمت آنها می آمدند.فاصله شان زیاد نبودی .خواجه عریض رو به خواجه باریک  فریاد زدی که فرار کنیم ،فرار کنیم و خواجه ما از قبل فرار کرده بودی و آن قدر سریع  که چون برنامه های کودک خاک راست کردی . آن دو چنان می دویدند که در عمرشان سابقه نداشتی  که یک عمر به گوشه نشینی و عزلت گذراندی  و تا به حال دلیلی برای دویدن نداشتی و حال دست روزگار چنین برنامه ای پیش آوردی. آن دو بزرگوار از یک طرف  تا مرز سکته پیش رفتی و از طرف دیگر تا به یکدیگر نگاه می کردی و حال دیگری نظاره می کردی  از فرط خنده به قاه قاه می افتادی  که همان طور که گفته شد این دو از هم عقده بسیار داشتی .تمام ضلع شمالی را طی نمودی تا به ضلع غربی رسیدی.در آنجا بود که دو سگ به بالای مرز فرا آمدی و یکی به پشت سرشان رسیده بودی و دیگر سگ راه کناره شان در پیش گرفتی که به جلوشان در آیی  و دو نفری از دو طرف آنها را محاصره کنن.خواجه عریض گفت که نه این گونه نمی شود و این طور کاری از پیش نمی رود و دستی دستی دارند طعمه سگان می شوند .و خواجه باریک نیز دیگر از نفس افتاده  بودی و توان راه رفتن نداشتی .خواجه عریض گفت  بهتر است بایستیم که ترس برای ما بدتر از هر چیز است و اگر سگان بدانند ما نمی ترسیم حکما ً از دریدن ما منصرف می گردند . ایستادند و خواجه عریض کلوخی برگرفتی و به طرف سگ پرت نمودی.سگان ایستادند و دوباره نعره ای زد و باز سگان چند قدم به عقب رفتند . دوباره  به سمت شان کلوخی  پرت نموده و این دفعه  آنان پا به فرار گذاشتندی و خواجه عریض که تازه روش زیاد شده بود قصد تعقیبشان نمود که با پا در میانی خواجه باریک این قائله ختم به خیر شد و سگان جان سالم به در بردند و گویند در این ماجرا عظمت خواجه عریض هم بی تأپیر نبوده که خواجه عریض قد و هیکلی بزرگ داشتی . و باز در روایات آمدی که اگر خواجه باریک بر جای خویش می ایستاد سگان کاری با کار او نداشتی که از همان ابتدا قصد خواجه عریض راداشتی چه که او را شکاری مناسب تر می دیدند.و خواجگان ما از این حادثه جان سالم به در بردی و یاد گرفتی که دیگر از سگ جماعت نترسند و با آن فضاحت پا به فرار نگذارند!  

                                                                                                                           تمت!