ایالت کاسپین

بیایید طرحی دهیم برای رونق آفتاب برای روشنی ماه روانی آب

ایالت کاسپین

بیایید طرحی دهیم برای رونق آفتاب برای روشنی ماه روانی آب

پیر و بالشت!

پیر ما اندر سرای محقر خویش از دار دنیا هیچ نداشتی الا دو بالشت. بر این دو بالشت روکشی بودی سپید رنگ با گلهایی آبی و نارنجی و سبز  چون مرغزاری نزه!که در گذر هفته ها و ماهها و سالها ،گرد و خاک بر آن نشستی و به غایت چرک شدی  و نیز مادری داشت به غایت مهربان که هرزگاهی روکش بالشتها را التفات نمودی و از هر چه چرک وکثافت می زدودی .

یک بار که روکش ها شستی و خشک نمودی آن را به اندرونی و جلوی پای آن پیر روشن ضمیر انداختی که: بَی بَکِش شی بالشتای ِ رو!(بگیر بکش رو بالشتات!).و پیر ما با تعجب به روکش نگریستی که هر چند درایت بسیار داشتی اما فی الواقع بر روکش بالشت تجربه ای نداشتی .به دیگر بیان تا آن زمان یعنی سنه 87 که بیست و اندی سال از عمر پر بار او می گذشتی هیچ پاش نیافتاده بودی تا روکش بالشت همی برکشد.

پیر خواستی که اعراض آورد اما دید که چشم قره مادر را هیچ تاب نیاورد.بر کف اتاق نشستی و دو انگشت اشاره بر شقیقه چرخاندی و زیر لب دوگ،دوگ،دوگ......!!! که ایکیوسان را ارادتی خاص داشتی و مرام و مسلکش را می ستودی  و هرزگاهی یک حرکت از او می آمد.بعد از آنکه تقریبا تمام فسفر مغز را جز اندکی برای روز مبادا سوزانید باری چنین نمودی .

ابتدا روکش را ورانداز کردی و اما ورودی اش را نه در طول یافتی و نه در عرض ،باز به انگشتان تدبیر زیر و رو کردی  تا که شکافی دروسط روکش و به موازات طول یافتی اندکی آن را باز کردی و سپس بالشت را از طول در آن اصرار ورزیدی  لیکن عجب که در عرض کم آوردی ،دگر بار بالشت را از عرض همت آورد اما این بار در طول کسر آمد .دگر بار آن را مایل گذاشتی  اما در کار حساب طول و عرض از کف دادی چنانچه طول را گشاد آمد و عرض را چاک.

پیر ما چون از این کار درماند  آرنج به ران خوش تکیه دادی و انگشت اشاره به لب چسباندی ،فکورانه به سرزمین های دوردست نظر افکندی که حال چنانچه ایکیوسان نشد شاید انیشتین جواب دهد که نظریه نسبیت او گره از اسرار عجائب گشود حال این که سهل است.چاک روکش است سیاه چاله که نیست!

اما هر چه زور زدی فایدتی نداشتی .ناگهان گویی واردی از عالم بالا بر دل پیر آمد و زیر لب گفت :آیا به راستی عقل در همه جا کارگر افتد آیا در عرش الهی که بر آب است جایی نیست ،دریایی ،دریاچه ای ،حوضی که عقل را در آن جایگاهی نباشد.حکما ً چنین باشد و بی فکری و کله خری را نیز جایگاهی است .

باری پس از آنکه سر رشته افکار را با ته رشته به هم آورد!!! دانشمندوار ،ابرو کمان داد و لبخندکی زیرکانه به لب آورد چنانچه سپیدی دندان نیشش پیدا آمد و جرقه ای به همراه یک صدای خاص زد که تریپ پسر شجاع آمده باشد یا آن روباه مکار که همواره با هم جنگ داشتند و پیر ما آن برنامه را بسیار دوست می داشت و هنوزم که هنوزه اگر پاش بیافتد آن را از کف نمی دهد.

خلاصه یمین را بر بالشت چنگ زد و یسار را بر روکش و در یک چشم به هم زدن و با یک حرکت سریع چیکیچیجور آن را داخل نمودی و خود هیچ نفهمیدی که چی و کی و چی جور داخل شدی !

پیر ما چون از این مهم فارغ آمد بادی در قب قب انداختی و زیر لب چنین گفتی :

خوشمان آمد ! خوشمان آمد!

تمت!

دنیا و مافیها!

دنیا و ما فیها در چه خیالند

شاید به این فکر می کنن که ما در چه خیالیم

فکر می کنین الان خدا داره به چی فکر می کنه

شاید اونم به این فکر میکنه که ما به چی فکر می کنیم .خودت چی فکر می کنی؟به نظرت ما به همون چیزی فکر می کنیم که همه  فکر می کنن.اصلا ً شما تا به الان فکر کردین .فکر کردین که مثلا ًچرا پشه ها منتظر نمی شن که ما بخوابیم ،بعد بیان خونِمون رو بمکن؟چرا وقتی تازه که داری به خواب می ری هی صدای وز وز میاد دم گوشت؟رو اعصابت راه میره نه خودش چیزی عایدش میشه نه میزاره شما خوابتو بکنی.یا شده فکر کنی چرا اینقدر پولای پاره پوره تو بازار هست و تا یه هزاری به راننده تاکسی می دی باقیش رو از هر چی پول پوسیده و  کپک زده و چون دل حافظ شرحه شرحه بهت می ده و این که چه جوری میشه این پولها رو نو کرد؟شده تا الان به این فکر کنی که اگه یه روز روی یه ساختمون شیش طبقه وایسادی و یهوئی ساختمون آتیش می گیره و شما دو راه بیشتر نداری ،یا اینکه تو آتیش بسوزی یا اینکه از طبقه ششم خودتو بندازی پایین سقط شی!؟ها! شده به اینا فکر کنی؟ تا الان به این فکر کردین که آدما چرا دو تا گوش دارن و یه دهن در حالی که آدما دلشون نمی خواد که صدای کسی رو بشنوند ولی اصرار عجیبی دارن که همه صداشون رو بشنوند پس بهتر نبود که خدا فقط یه گوش اون هم برای مواقع اضطراری می ذاشت ،عوضش چهار تا دهن در چهار طرف ،اون وقت دو چیز حتما ً اختراع نمی شد یکی گوشی صدا گیر ویکی دیگه بلندگو و شاید به جای اونها چیزای بهتری اختراع می شدمثلا ً تفنگ پشه کش که وقتی شلیک می کنی تیرش به سمت حرارت پشه می ره.البته این دستگاه ریسکش زیاده چون ممکنه بلافاصله بعد از شلیک،پشه جهتش رو عوض کنه و مثلا ً هوس کنه که بیاد رو بینیتون!! تا الان به این فکر کردی که اگه سگ دنبالت کنه چی کار می کنی نگو که می دویی چون اون سریعتر از تو می دوئه و نگو می ایستی چون اون یک سگ گرگیه و هیچ وقت ازت نمی ترسه و تو تنها یه راه داری و اون هم اینکه مثل بعضی کارمندا ی در شرف اخراج که برای حفظ آبرو رسما ً استعفا می دن شما هم سر جاتون وایسید و دو تا دستون رو بیارید جلو و مثل یک قهرمان به آقا سگه بگید بیا منو بخور بیا منو بخور!!!

من و بابک و سگ!

اندر حکایات آورده اند روز و روزگاری خواجه کوروش بن تقی بن علی جان ملقب به باریک الدوله به همراه خواجه بزرگوار بابک بن تقی بن عباس ،مشهور به عریض الدوله ،بر مسیر طریق همی راه می پیمودندی .دو ماه به بهار ماندستی و لیک هوا بسیار خوب مینمودی .سنه 86.

آری اندر بادیه بیشه سر  آب بندانی بود بسیار نغز که از سبزی و طراوت آن بلبلان را حال خوش بودی و چنان آوازه خوانی می کردندی که هر کو صدا می شنید تاب و توان از کف برون رفتی و از خود بی خود شدی .پرندگانی داشت بسیار عجایب و غرایب که خاص آن را بود .در روایات آوردیم که همانا گل نیلوفر آبی که می گویند . ابتدا در این مکان رویش کردی و به اقصا نقاط جهان نیز برفتی .نبود از خزنده ای که بر پهنه خشکی آن نخزد  و چرنده ای که در سبزه هایش نچرد و پرنده ای که بر فراز آن نپرد و موجوداتی آبی بودی چون کپور و تیل خس و  تبزا.و این آب بندان را نام درزی بودی.خواجگان ما چنین صحنه هایی را بسیار خوش داشتند  و هرزگاهی قدم زنان بدین مکان آمدندی و لذت می بردندی و خود را از درون خالی می کردی .و در آن روز نیز خواجه عریض الدوله  با خواجه باریک الدوله تماس گرفتی و حال گفتی. و خواهش کردی که ای خواجه بیا و دم را غنیمت شماریم  وسر به دشت و صحرا سپاریم که مرا حال چون است.سخنش در خواجه قبول افتاد و قرار گذاشتی دم در .پاتابه اش به پا همی کرد و تن پوش و دراعه به تن در پوشید و سر به زیر به راه افتادی که  خواجه ما راصفاتی عظیم بودی  و همیشه خاکی بودی . چون خواجه عریض را مشاهدت کردی ،سلام نمودی و حالی و احوالی و راه خود به سوی آب بندان مذکور در پیش گرفتی.در راه آن دو بزرگوار و آن دو پیر روشن ضمیر از مشاهدات و مکاشفات علمی و فرهنگی و سیاسی هم گفتگو کردی و گاه بحث های سیاسی شان به زد و خورد هم می رسیدی .هر چند که اینها بهانه بودی و آن دو ذاتا ً از هم عقده داشتی و تا مناسبتی پیشامد کردی  حال هم می گرفتی و عقده  دل خالی می نمودی .

همچنان قدم زنان می رفتند تا که به آب بندان رسیدند. و آن را چهار ضلع بودی شمالی ،جنوبی ،غربی و شرقی. و هر ضلع را مسافت پانصد متر بودی و آن دو از ضلع غربی به سمت ضلع شمالی راه می پیمودند و از صحنه های زیبای طبیعت لذت می بردندی تا رسیدند به ابتدای ضلع شمالی که در گوشه آن دو درخت توت هم بودی.در انتهای آن ضلع شمالی آب بندانی دیگر اجاره بود. ساختمانی داشت کوچک و سپید رنگ که بر پای ساختمان دو عدد سگ بودی .یکی باز و دیگری بسته.خواجه ما عریض الدوله بصیرتی عظیم داشت و واردات الهی بر وی دائم بودی.ناگهان ایستاد و رو به خواجه ما کرد و گفت خواجه بیا و بی خیال شو ، برگردیم.خواجه باریک که داشتی تازه از زیباییها کیفور می شدی،بدین کار رضایت ندادی که گر جان ما برود  بدین کار ادامه خواهیم داد.و آن دو هیچ گاه از هم جدا نشدی . بدین سبب آن خواجه عریض رضایت دادی  هر چند که حس خوبی نداشتی. خواجه باریک چشمان ضعیفی داشت و آن لحظه که  خواجه او را بر حذز داشت،آن دو سگ را خوب رؤیت نکرده بود که وسط راه تازه به عمق فاجعه پی بردی و لیک دیگر راه برگشتی نداشتی  چون خود اصرار کرده بودی.

و سر بالا و سینه جلو راه رفتی نه از فرط شجاعت که از نهایت ترس راه نفس گرفته بودی .به نزدیکی آن دو سگ که رسیدی شروع کردند به پارس کردن.خواجگان ما ایستادند که شاید احترام و بزرگواریشان  سگان را از رو برد.ولی آن دو سگ از رو نرفته و هم چنان پارس می نمودی.

خواجه باریک پیشنهاد کرد که از کنار مرز آهسته ،آهسته رد شویم .،آنها کاری به کار مان ندارن.اما خواجه عریض  مخالفت نمودی و هر چه بیشتر اصرار نمودی که باز گردیم.و راه پس در پیش گرفتندو پیش خود خنده زدی که کار سگها ساختیم.

اطراف آب بندان زمین های کشاورزی بودی که در آن فصل خالی از بذر بودی و چوپانان ،گوسپندان به چرا می بردند.هردو غرق در بحر مکاشفت بودی که ناگهان صدای پارسی از دور به گوش رسید .دو سگ بزرگ  از زمین های مردم با سرعت و پارس کنان به سمت آنها می آمدند.فاصله شان زیاد نبودی .خواجه عریض رو به خواجه باریک  فریاد زدی که فرار کنیم ،فرار کنیم و خواجه ما از قبل فرار کرده بودی و آن قدر سریع  که چون برنامه های کودک خاک راست کردی . آن دو چنان می دویدند که در عمرشان سابقه نداشتی  که یک عمر به گوشه نشینی و عزلت گذراندی  و تا به حال دلیلی برای دویدن نداشتی و حال دست روزگار چنین برنامه ای پیش آوردی. آن دو بزرگوار از یک طرف  تا مرز سکته پیش رفتی و از طرف دیگر تا به یکدیگر نگاه می کردی و حال دیگری نظاره می کردی  از فرط خنده به قاه قاه می افتادی  که همان طور که گفته شد این دو از هم عقده بسیار داشتی .تمام ضلع شمالی را طی نمودی تا به ضلع غربی رسیدی.در آنجا بود که دو سگ به بالای مرز فرا آمدی و یکی به پشت سرشان رسیده بودی و دیگر سگ راه کناره شان در پیش گرفتی که به جلوشان در آیی  و دو نفری از دو طرف آنها را محاصره کنن.خواجه عریض گفت که نه این گونه نمی شود و این طور کاری از پیش نمی رود و دستی دستی دارند طعمه سگان می شوند .و خواجه باریک نیز دیگر از نفس افتاده  بودی و توان راه رفتن نداشتی .خواجه عریض گفت  بهتر است بایستیم که ترس برای ما بدتر از هر چیز است و اگر سگان بدانند ما نمی ترسیم حکما ً از دریدن ما منصرف می گردند . ایستادند و خواجه عریض کلوخی برگرفتی و به طرف سگ پرت نمودی.سگان ایستادند و دوباره نعره ای زد و باز سگان چند قدم به عقب رفتند . دوباره  به سمت شان کلوخی  پرت نموده و این دفعه  آنان پا به فرار گذاشتندی و خواجه عریض که تازه روش زیاد شده بود قصد تعقیبشان نمود که با پا در میانی خواجه باریک این قائله ختم به خیر شد و سگان جان سالم به در بردند و گویند در این ماجرا عظمت خواجه عریض هم بی تأپیر نبوده که خواجه عریض قد و هیکلی بزرگ داشتی . و باز در روایات آمدی که اگر خواجه باریک بر جای خویش می ایستاد سگان کاری با کار او نداشتی که از همان ابتدا قصد خواجه عریض راداشتی چه که او را شکاری مناسب تر می دیدند.و خواجگان ما از این حادثه جان سالم به در بردی و یاد گرفتی که دیگر از سگ جماعت نترسند و با آن فضاحت پا به فرار نگذارند!  

                                                                                                                           تمت!