به عزیزی عرض کردم التماس دعا!
فرمود: محتاجیم به التماس!!
خدمت همه دوستان و آشنایان عارضیم که روز سی ام این ماه امتحان ارشد ماست خوشم نمی آید که به کسی رو بندازم ولی به نفع شماست برایم دعا کنید.
خلاصه در طی این ده روز اگر وارد الهی بر شما نازل شد یک صبحی یا یک شبی یا یک غروبی اگر احساس کردید دارید بال در می آورید در آن لحظه ما را یاد کنید فقط و فقط برای لحظه ای .
باید بگم من از حرفهای خاله زنکی اصلا خوشم نمی آید و هیچ وقت به آنها اهمیت نمی دادم اینکه کی چی کار کرده کجا رفته با کی رفته چی خورده چی پوشیده..... .و همه این را می دانستند که توی هیچ بحث این چنینی شرکت نکردم.
این روزها دیگر حتی حرف هم نمی زدم کنکور باعث شد تا بیش از اندازه ساکت بشم دیگه حتی نه بحث سیاسی می کردم و نه حتی توی هیچ بحث و گفتگویی شرکت می کردم.
یک روز رفته بودم دانشگاه و در راه برگشت به خانه مان در بیشه سر سوار بر ماشین شدم و دست بر قضا عمه بنده نیز در آن ماشین بود. سلامی و حالی و احوالی و گفتم چه خبر کجا بودی و او با زبان شیرینش شروع کرد به صحبت کردن پیرامون دخترش که باردار است و وقتش نزدیک شده و دوقلو هستند و چه و چه و تا آنجا ادامه داد که یکی از بچه ها معلوم شد دختر است و دیگری هنوز معلوم نیست و من با تعجب پرسیدم یعنی چی معلوم نیست مگر میشود بعد نه ماه هنوز چیز معلوم الحالی نباشد ایشان گفتند که آخر او پشت کرده و ما هنوز نتوانستیم بفهمیم که دختر است یا پسر!
دست بر قضا موقع ناهار بود و من به خانه که رسیدم دست و صورت شستم و سر سفره ناهار نشستم . همه بودند پدر و مادر و برادر و خواهر. ناگهان سرصحبت باز شد و یکی گفت دختر عمه بچه اش دو قلو است میگن وقتش نزدیکه . من که مشغول غذا خوردن بودم ناغافل از همه جا شروع کردم به صحبت کردن و هر چه از عمه شنیدم نه یک دره کم و نه یک ذره زیاد گذاشتم سر سفره و دیگه رسیده بودم به داستان سوال برانگیز موئنث و مذکر دومی که متوجه شدم همگی دارند با تعجب به من نگاه می کنند سر راست کردم و تازه شصتم خبر دار شد که چه غلطی کردم . همه یکهو زدند زیر خنده ومن یک باره رفتم زیر بار طعنه پدر و مادر و برادر و خواهر که تو خجالت نمی کشی این حرف ها به تو چه ربطی داره اصلا یعنی چی که بچه پشت کرده معلوم نیست چه وریه . حالا من هر چی زار زدم که ای بابا همین نیم ساعت پیش عمه اینها را به من گفته افاقه ای نداشت که نداشت یک حس خاله زنکی به من دست داد!!!
باور داشتن به یک نفر با ارزش تر است یا فداکاری کردن برای یک نفر؟ به نظرم می آید که ما در روابط عاطفی مان بیشتر درگیر یک موضوع هستیم و آن هم فداکاری کردن. می خواهیم برای مادر فداکاری کنیم یا برای عشق خود یا برای دوستان. می گوییم من حاضرم این کار را برایش انجام دهم چون دوستش دارم می خواهم به او بگویم بله چون دوستش دارم . می خواهم این ده میلیون تومان را بدهم به فرزندم که باهاش کار کند چون دوستش دارم . می خواهم با رفیقم شریک شوم چون دوستش دارم و از این دست فداکاریهادر زندگی روزانه مان بسیار است. هر روز کوچک و یا بزرگ ولی همیشه هست و خرسندیم از این فداکاری اما هیچ گاه به خودمان اندیشیده ایم که می توانستیم در تمام این لحظات که آن کارها را انجام می دادیم حس برتر و بالاتر از فداکاری داشته باشیم و آن حس باور است.
چرا سعی نمی کنیم آنهایی را که دوست داریم باور داشته باشیم و همه آن کارها را از روی باور انجام دهیم نه فداکاری مثلا کاری که پدر ازم خواست انجام می دهم چون باورش دارم با دوستم شریک می شوم چون به توانایی هایش باور دارم با او زندگی می کنم چرا که او را باور دارم . به نظرم باور دوستی ها را بیشتر می کند و پیمان ها را محکمتر.
فدا کاری در روابط حالت فرسایشی ایجاد می کند یک جایی را خراب می کند این طور نیست؟
چند روزی درس نمی خواندم و مغزم بیکار بود وهمین طور می خواست یک چیز را بگیرد و آنالیز کند دیگر ببخشید البته یک چیزهای دیگری هم آنالیز کردم ولی این بهترینشان بود!!
*در گویش مازندرانی واژه «کِته» به معنی جوجه یا فرزند حیوان می باشد . مترادف «جوجه غاز» در این گویش می شود «غاز کته»
ادامه مطلب ...