ایالت کاسپین

بیایید طرحی دهیم برای رونق آفتاب برای روشنی ماه روانی آب

ایالت کاسپین

بیایید طرحی دهیم برای رونق آفتاب برای روشنی ماه روانی آب

پیر و دانشکده

پیر ما روزگاران زیادی را بر مسلک صوفیان می بود چنانچه در جیک ثانیه طیر العرض می نمود.و عجائبٌ غرائب بسیار داشتی که جز از او بر نمی آمد و بر مسیر طریق تا بدانجا رسیدی که نه عاقلان را عقل را مدار بودی و نه عاشقان را دل قرار.گذشت و گذشت تا اینکه پیر ما در کسوت اهل  دانش همی قرار گرفت و در مکتب خانه فردوسی مشهد به فراگیری علوم هندسه پرداخت .باری آورده اند که روزی خواجه بر مسیر دانشگاه تا به خوابگاه طیر العرض می کردی و اندر کسوت اهل دانش می بود که بر جیب دراعه خویش ،روان نویسی نهاده و بر چشمان خود عینکی ستبر و جامه خویش اندر شلوار همی کرده بودی تا در انظار مردم امروزی در نظر آید و تریپ دانشگاهی همی داشته باشد و با صدایی بس سوزناک و حالات و حرکات عجائب که خاص او را بود ،زمزمه کنان اشعار معین می خواند و بر مسیر طریق قدم زنان آستان دانشگاه را همی طیر العرض می نمود که ناگاه چشمش بردانشکده ای زیبا افتاد با ساختمانی عظیم که جلالش همانا دل عاشقان می ربودی و فضای سبزی داشت ،نغز و دل انگیز که بلبلان به نغمه خوانی در او مشغول بودی و خواجه ما را از آن خوشش آمد با خود همی گفت که یک سر به اندرونی آن نیز بزنیم و از زیبائیهای آن همی بیشتر بهره وریم.و چنین نمود و آن دانشکده مذکور همانا دو درب شیشه ای داشت و خواجه اولی را پشت سر گزارد و در بین دو درب نگاهبانی واقع بودی که سوالات سالکان را جواب دادی و خواجه ما روی به سویش همی نمود که ای جوان قسمت چاپ و انتشارات این دانشکده در کدامین گوشه آن است که ما را با آن کاریست بس مهم و امری است بس ضروری .نگاه بانی راه بدو اینگونه نشان دا د که ای خواجه همانا قسمت چاپ و انتشارات در سمت چپ واقع است و انگشت اشاره به طرف چپ همی نمود و خواجه ما راه آنجا را آنچنانکه نگاه بانی گفته بود در پیش گرفت و یک راست راه خود به سمت چپ کج نمودی ،غافل از دومین درب شیشه ای که برایش نامرئی می نمود و آن را نمی دید .و خواجه ما را باد غرور همی برگرفته بودی و سینه کفتری همانا راه می رفتی و سه چهار قدمی نگرفتی که ناگهان صدایی مهیب برخاستی .همگان با تعجب نگریستی که چه پیش آمده و این صدا از چه باشد و ناگهان دیدند خواجه ما را که بر درب ورودی همی کتاب شده بودی و از خجالت سر نمیتوان برگرداندی و همه یکهو زدندی زیر خنده و خواجه با خود همی گفت که همانا ما را کسوت اهل دانش و این با کلاس بازیها می نیاید و ما را همان به که در حجره دانشجویی خویش بمانیم و پا از دانشکده خویش فراتر ننهیم و دست از پا درازتر و با خواری و زلت راه پیمودی تا که از انظار مردم نهان شدی!

تمّت!

نظرات 2 + ارسال نظر
بابک.پ.25 سه‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:28 ب.ظ

بسی موجبات انبساط خار ما را مهیا کردید، باشد که باز هم شیشه های نامرئی در زندگی خواجه برقرار باشند و ما منتظران سوتی را دل شاد گرداند
بای بای

همی ارجاعتان می دهیم به داستان من و بابک وسگ!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:56 ب.ظ

!!!
؟؟؟
!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد