پیر ما روزگاران زیادی را بر مسلک صوفیان می بود چنانچه در جیک ثانیه طیر العرض می نمود.و عجائبٌ غرائب بسیار داشتی که جز از او بر نمی آمد و بر مسیر طریق تا بدانجا رسیدی که نه عاقلان را عقل را مدار بودی و نه عاشقان را دل قرار.گذشت و گذشت تا اینکه پیر ما در کسوت اهل دانش همی قرار گرفت و در مکتب خانه فردوسی مشهد به فراگیری علوم هندسه پرداخت .باری آورده اند که روزی خواجه بر مسیر دانشگاه تا به خوابگاه طیر العرض می کردی و اندر کسوت اهل دانش می بود که بر جیب دراعه خویش ،روان نویسی نهاده و بر چشمان خود عینکی ستبر و جامه خویش اندر شلوار همی کرده بودی تا در انظار مردم امروزی در نظر آید و تریپ دانشگاهی همی داشته باشد و با صدایی بس سوزناک و حالات و حرکات عجائب که خاص او را بود ،زمزمه کنان اشعار معین می خواند و بر مسیر طریق قدم زنان آستان دانشگاه را همی طیر العرض می نمود که ناگاه چشمش بردانشکده ای زیبا افتاد با ساختمانی عظیم که جلالش همانا دل عاشقان می ربودی و فضای سبزی داشت ،نغز و دل انگیز که بلبلان به نغمه خوانی در او مشغول بودی و خواجه ما را از آن خوشش آمد با خود همی گفت که یک سر به اندرونی آن نیز بزنیم و از زیبائیهای آن همی بیشتر بهره وریم.و چنین نمود و آن دانشکده مذکور همانا دو درب شیشه ای داشت و خواجه اولی را پشت سر گزارد و در بین دو درب نگاهبانی واقع بودی که سوالات سالکان را جواب دادی و خواجه ما روی به سویش همی نمود که ای جوان قسمت چاپ و انتشارات این دانشکده در کدامین گوشه آن است که ما را با آن کاریست بس مهم و امری است بس ضروری .نگاه بانی راه بدو اینگونه نشان دا د که ای خواجه همانا قسمت چاپ و انتشارات در سمت چپ واقع است و انگشت اشاره به طرف چپ همی نمود و خواجه ما راه آنجا را آنچنانکه نگاه بانی گفته بود در پیش گرفت و یک راست راه خود به سمت چپ کج نمودی ،غافل از دومین درب شیشه ای که برایش نامرئی می نمود و آن را نمی دید .و خواجه ما را باد غرور همی برگرفته بودی و سینه کفتری همانا راه می رفتی و سه چهار قدمی نگرفتی که ناگهان صدایی مهیب برخاستی .همگان با تعجب نگریستی که چه پیش آمده و این صدا از چه باشد و ناگهان دیدند خواجه ما را که بر درب ورودی همی کتاب شده بودی و از خجالت سر نمیتوان برگرداندی و همه یکهو زدندی زیر خنده و خواجه با خود همی گفت که همانا ما را کسوت اهل دانش و این با کلاس بازیها می نیاید و ما را همان به که در حجره دانشجویی خویش بمانیم و پا از دانشکده خویش فراتر ننهیم و دست از پا درازتر و با خواری و زلت راه پیمودی تا که از انظار مردم نهان شدی!
تمّت!
بسی موجبات انبساط خار ما را مهیا کردید، باشد که باز هم شیشه های نامرئی در زندگی خواجه برقرار باشند و ما منتظران سوتی را دل شاد گرداند
بای بای
همی ارجاعتان می دهیم به داستان من و بابک وسگ!
!!!
؟؟؟
!!!